عاشقانه
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید هم چنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان هم چنان خواهم راند پشت دریا ها شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف خاک موسیقی احساس تورا می شنود و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد پشت دریا ها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند پشت دریا ها شهری است قایقی باید ساخت دورانی در زندگی من وجود داشت که تا حدودی، در آن زیبایی، برایم از مفهومی خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یکی دو هفته، یا شاید یک ماه، قبل از اینکه یتیم خانه، به یک پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول ، صبحها بلند می شدم ، تختم را ،مثل یک سرباز کوچک ،مرتب می کردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه های هم خوابگاهی ،برای خوردن صبحانه، راهی می شدیم. صبحِ یک روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حین برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده کردم ،سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی که گِردِ بوته های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می خوردند ، گذاشته است. با دقت به کارش خیره شده بودم .او این مخلوقات زیبا را، یکی پس از دیگری ،با تور می گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می داد و آنها را روی یک صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می کرد. چقدر کشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می رسید هر سال، وقتی پروانه ها، به یتیمخانه بر می گردند و در آن اطراف به تکاپو بر می خیزند ، سعی می کنم فراریشان دهم ، زیرا آنها نمی دانند که یتیم خانه، جای بدی برای زندگی و جای خیلی بدتری برای مردن بود می پرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز نقشی است پدید آمده از دریایی و آنگاه شده به قعر آن دریا باز بسیار بگشتیم به گرد در و دشت اندر همه آفاق بگشتیم بگشت کس را نشنیدیم که آمد زین راه راهی که برفت ، راهرو باز نگشت * حکیم عمر خیام
من چندین بار، بین بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزدیک به آنها خیره شوم. تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،کاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن ، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه مقوایی رفتم و به یکی از پروانه هایی که روی آن سطح کاغذی بزرگ، سنجاق شده بود ،خیره شدم. هنوز داشت حرکت می کرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا کردم. شروع به پرپر زدن کرد و سعی کرد فرار کند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت . سرانجام بال کنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن کرد. بال کنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی کردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینکه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه کردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولی نکشید که سرپرست ،از پشت در اتاق زباله دانی ، سر رسید و بر سرم ،شروع به داد کشیدن کرد . هر چه گفتم من کاری نکرده ام، حرفم را باور نکرد. مقوای بزرگ را برداشت و محکم ، به فرق سرم کوبید. قطعات پروانه ها به اطراف پراکنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حکم کرد، آن را بردارم و داخل زباله دانیِ پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترک کرد. همانجا، کنار آن درخت پیر بزرگ ، روی زمین نشستم و تا مدتی سعی کردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب کنم ،تا بدنشان را به صورت کامل، بتوانم دفن کنم، اما انجام آن، قدری برایم مشکل بود. بنابراین برایشان دعا کردم و سپس در یک جعبه کفش کهنه پاره پاره، ریختمشان و با نی خیزرانی بزرگی، گودالی، نزدیک بوته های توت جنگلی کنده و دفنشان کردم
:قالبساز: :بهاربیست: |